Lotus FLower



فردا یک پایانترم و یک میانترم دارم. اوضاع خوبی در هیچکدامشان ندارم و استرس هم چیز تازه ای نیست. دیشب و صبح درگیر دعوا شدم. اگر بخواهم طبق معمول رفتار کنم، امروز را تا شب در این وضعیت . سپری می کنم و شب امتحان هم طبق معمول درس را متوجه نمیشوم. فردا هم می روم و دو تا صفر خوش آب و رنگ میگیرم و آخر ترم برای مشروط نشدن دعا می کنم. اما راستش نمی خواهم درگیر پروسه همیشگی سه ساله ی خودم بشوم و می خواهم همین امروز ؛ فقط امروز را تحمل کنم. چون فردا قرار است بروم و برای مشکلات تمرکزی و. کمک بگیرم. انگار یک دیوار بزرگ رابطه مغزم با چیزهای دیگر را مختل کرده و مغزم مه آلود نیز هست. احساس خستگی جسمی بیش از اندازه دارم با وجود اینکه حتی بیش از حد هم خوابیده ام. صبح با حال نسبتا خوبی بیدار شده بودم اما یک حرف و رفتار نابه جا، انگار واقعا در ذهنم ایجاد جرقه کرد و تغییر ناگهانی وضعیت خودم را احساس کردم. نمی دانم کسانی که دیوانه شده اند، در لحظه این تراما گرفتارشان کرده یا در طول زمان. هر چه که هست، من نمی خواهم فعلا به سرنوشت آن ها دچار شوم.

این آخرین باری نیست که شکست می خورم ولی شاید آغاز اولین باری باشه که بالاخره پیروز میشم. چندتا تصمیم عجیب گرفتم. صفرمیش رو هفته پیش عملی کردم و موهام رو مدلی که میخواستم کوتاه کردم. اولیش اینه که مقاومت رو تموم کنم و برم دکتر؛ یا فردا یا پسفردا. دومیش اینه که هر اتفاقی افتاد، کم نیارم و همین یه ماه طاقت بیارم. سومیش اینه که دهنم رو ببندم. یه سکوت طولانی مدت.

تا این‌جا روزم چندتا دعوا و دلخوری با دو نفر دیگه در پی داشته. البته الف توی آخرین دعوا ازم معذرت خواهی کرد ولی من هنوزم با بغض نشستم و نمی‌تونم حواسم رو جمع کنم. از سین به‌خاطر حواس پرتی اش عصبانی شدم و اونم ناراحت شد از رفتارم. وضعیت امتحانام هم خوب نیست. امتحان عملی رو نسبتا خوندم و بلدم اما تئوری هیچ در هیچ. به‌خاطر اینکه دانش قبلی اش رو ندارم. فردا هم نمی‌تونم قسمت آخر گیم او ترونز رو ببینم. شایدم تایم ناهار به‌جای درس خوندن اون رو ببینم. نمی‌دونم. ذهنم عجیب مه آلوده. نکته مثبت اینکه روزم رو کامل خراب نکردم. عصر چندساعت پیاپی درس خوندم. حدود 4 ساعت.

موزیک درمانی و غذا درمانی تا حدی جواب داد. تا حدی هم نه. دیشب و امروز "ب" خیلی سعی کرد حواس منو پرت کنه و حالم رو خوب کنه. "سین" هم چند روزیه که حالش چندان خوب نیست ولی من با این وضعیت خودم نمی تونم کمک خوبی براش باشم. بیرون صدای رعد و برق و بارون میاد. اگه امروز می رفتم دانشگاه تو این طوفان گیر می کردم. ده دقیقه دیگه ساعت رسمی کلاسایی که نرفتم تموم میشه و من دارم حساب می کنم که چقدر درس خوندم :/ به اندازه یکی از سوال های عملی. حداقل با حاشیه های دانشگاه استرس نگرفتم با نرفتنم و رفت و آمد هم خسته ام نکرد. میرم برای امتحان پایانترم بخونم. باید سریع تر تمومش کنم. وقت زیادی ندارم. همین الان برق قطع شد :////
.no no no no no no no crying +
.I have to be a different someone

دچار حس عذاب وجدان همیشگی ام شدم .که وقتی با یه نفر جزو محدوده دوست داشتنی هام دعوا می کنم، حتی وقتایی که تقصیر من نیست، یا به خودم برای عصبانی شدن حق میدم، باز هم بعدش عذاب وجدان می گیرم و فکر می کنم امروز آخرین روز دنیاست و ممکنه یکی بمیره در حالی که من باهاش قهر بودم یا دلش رو شکستم. دارم موزیک گوش میدم و بعدش میخوام با ناهار و هله هوله خودم رو خفه کنم.

دارم به شدت برای فرار از درس و کار تلاش می‌کنم و خودم هم اینو می‌دونم ولی نمی‌تونم با این حس مقابله کنم. البته خیلی خوبه که بهش آگاهم. باید کمتر حرف بزنم. کمتر با صدای بلند ذوق کنم و از اگه چیزی توی ذوقم زد ناراحت نشم.
پ.ن. احساس خیلی منفی و بدی نسبت به اقوام دارم. 

یکی از موضوعاتی که باعث عصبانیت من می‌شود، غیر مستقیم بیان کردن حرف هاست. مثلا اگر شما چای می‌خواهید و من مسئول چای هستم، به‌جای بیان درخواست بگویید : من خیلی چای دوست دارم. و منتظر باشید من از این جمله موضوع چای خواستن را برداشت کنم. چند دقیقه پیش اتفاق مشابهی برایم افتاد و در حال تلاش برای آرام شدن هستم. هرچند این صحبت ها را بعدا با شخص مورد نظر در میان می‌گزارم.

مطالب،وبلاگ ها و انسان های زیادی ممکن است در طول زندگی این قدرت را داشته باشند که به ما انگیزه لازم برای شروع یک کار یا یک انتخاب خاص را بدهند. درست یادم است که در هنگام انتخاب رشته برای دانشگاه، به هر دانشجویی که در محیط مجازی می شناختم پیامی ارسال کردم و درخواست توضیح درباره رشته و راهنمایی کردم. امروز بعد از گذشت تقریبا سه سال از آن روز ها، ناگهان به یاد انگیزه عجیبی که آن زمان داشتم افتادم و دروغ چرا، باز هم دلم برای وضعیت روحی سابقم تنگ شد. اما حالا نمی خواهم درباره آن حرف بزنم. یک ساعت گذشته را صرف خواندن مطالب مهمی کردم که می توانند به من در دوباره راه انداختن موتور تلاشم کمک کنند. تا اینجا من آنقدر ناکامی و شکست تجربه کرده ام که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشم و مدت زمان زیادی هم به خاطر حضور نداشتن در عرصه های رقابت و حس عقب افتادن از بقیه،هدر داده ام و به جان زمین و آسمان غر زده ام. حتی همین حالا هم در معرض عصبانیت هستم چون در همین لحظه کار شخص دیگری، برنامه نیم ساعت آینده من را عوض کرد. اما در ذهن خودم سریعا آن را جایگزین کردم تا جلوی آن حس منفی و بد را بگیرم. چند روز گذشته را در بدترین وضعیت روحی و جسمی سپری کردم اما حالا فرصت جدیدی دارم برای تغییر یک سری چیز ها که در کنترل من هستند. قانون امروزم این است: به گذشته فکر نکن!


دو هفته بود سر کلاسا نرفته بودم و هفته آخری یه روز بلند شدم که برم. استاد ساعت 8 صبح چندبار تاکید کرد که چرا هفته پیش سرکلاس نیامدی و منم هیچ جوابی نداشتم که بدم. آخر ترم استادا یادشون افتاده باید درسا رو جمع کنند و تند تند کلاس های جبرانی میذارن. در کل فقط 5 روز فرجه دارم و بقیه امتحانام پشت سر هم و خیلی سخته. دیروز فهمیدم ترم تابستان ارائه میشه اما امروز مدیر گروه گفت اجازه ندارم بردارم و سال بعدم که فقط کارآموزی. 9 ترمه شدنم تو دانشگاه قطعیه و هر امیدی که داشتم الان از بین رفته. توی دانشگاه فکر کنم دچار panic attack شدم اونم بخاطر هیچی! بخاطر توهم و استرس. سه شنبه آخرین میانترم رو دارم و بایددد بخونم. دوتا از همکلاسیام میرن المپیاد ولی من شرایطش رو نداشتم. حتی دیگه نمیگم سال بعد. بیش از حد خسته شدم. نمیخوام به آینده فکر کنم. همه چی به درک. فقط امروز رو باید طاقت بیارم.

در انجام پروژه ام به مشکل خوردم و دست و دلم به کار نمی رود. دوباره دچار افکار مزخرف مقایسه ای شده ام و حس می کنم هر کاری که انجام می دهم و همه هدف هایی که روزگاری در ذهنم داشته ام بیهوده هستند چرا که اگر شخصی از ابتدای کار، منظم و دقیق شروع نکرده باشد، دیگر نمی تواند آن هدف را به سرانجام برساند. مانند دونده ای که 2 دقیقه بعد از سوت آغاز مسابقه شروع به دویدن می کند. اختمالا گرمای هوا و کلافکی و سردرد نیز در این تفکرات دخیل هستند. اما هرچه است موتور انگیزه ام فعلا قصد روشن شدن ندارد و من دارم با نهایت توان از کار فرار می کنم. شاید همه انسان هایی که خودم را با آن ها مقایسه می کنم وقتی به سن من بوده اند همین درگیری ها را داشته اند اما من که به یقین نمی دانم! و چقدر بد است که به همه زندگی شک داشته باشی. فعلا من از یک موضوع مطمئن هستم؛ که او به راستی دوستم دارد و چه حسی بهتر از این اطمینان ممکن است این روز گرم و ملال آور را کمی رنگ زندگی ببخشد؟

از این تک بعدی بودن جدیدم متنفرم ولی فعلا راه دیگه ای ندارم. به همه چیز شک دارم و انرژی ام در تمام ساعات روز نزدیک به صفره. فردا شروع امتحانات پایان ترم هست و دوتا امتحان دارم. آمادگی ام به طرز ترسناکی کمه. انگیزه ام هر ثانیه فروکش می کنه و نمی دونم به چه امیدی هنوز به ادامه فکر می کنم. لعنت به تمام روزهایی که گذشت و برای من فقط حسرت و خاطره بد به جا گذاشت. تنها چیزی الان می تونم بگم خوبه، رابطه ام با پارتنرمه و اونم به این دلیله که هر دو با تمام وجود براش تلاش کردیم. سر و صداهای توی خونه سرسام آوره و من با این سردرد، چطور میتونم روی امتحان تمرکز کنم؟

14

یکی نیست به من بگه بچه جان! مگه تو نمی‌خواستی معدلت این ترم بالا بشه تا بتونی واحدای بیشتری برداری؟ پس چرا درس خوندنت در حد افتادن هر 20 واحد این ترم و مشروطیه؟ وچرا انقدر بیخیالی؟ ناسلامتی 20 واحد تخصصی رو توی دو هفته باید پاس کنی! خودت رو جمع کن برو سراغ درسات. وقت برای غصه و فکر و خیال زیاده. نذار دوباره فرصتت هدر بره. لعنت به مغزت.

از صبح که بیدار شده ام سرعت درس خواندنم، به طور متوسط، یک صفحه در طی 25 دقیقه بوده است و برای جزوه ی 200 صفحه ای باقیمانده،این سرعت بیانگر یک فاجعه است. به شدت به کسانی که یک جمعه معمولی را  می گذرانند و امتحانی ندارند غبطه می خورم! اصلا از همان ابتدا باید یک رشته آسان و حفظ کردنی انتخاب می کردم. البته این حرف ها را نباید جدی گرفت چون من رشته ام را دوست دارم و فقط دچار امتحان زدگی شده ام.


درست همون وقتی که فکر می‌کنی اوضاع از این بدتر نمیشه، یه اتفاق دیگه میفته و بهت ثابت میشه که اوضاع همیشه در حال بدتر شدنه و نباید سعی کنی آینده رو پیش بینی کنی‌. و درست همون لحظه ای که کم میاری، همون لحظه ای که میگی بسه، و همه چی رو رها می‌کنی، اونجا آغاز نابودی تو میشه ؛ بعدها هرچقدر حسرت بخوری که ای کاش تسلیم نمیشدم، بازم فایده ای نداره.

فهمیده ام که هیچ چیز آسان به دست نمی آید و مهم تر از آن مسیر میانبری برای رسیدن وجود ندارد و اگر هم داشته باشد، در نهایت به پوچی منجر می شود چرا که احساس رضایت از خود را به دنبال نخواهد داشت. کسی را می شناسم که حالا با دانستن اینکه دو هفته بعد کنکور دارد، منظم درس می خواند و از اتاقش بیرون نمی رود و می توانم خودم را مثال بزنم که قصد داشتم یک ویرانی درسی عظیم که در طول سه سال ایجاد شده بود را در دو هفته (و شاید کمتر) درست کنم؛ اما نه تنها درست نشد، بلکه اتفاقات دیگری در خانواده افتاد که به اضطراب و مشکلات پیشین اضافه شد و من با نمره های افتضاح این ترم را تمام کردم و مشروط میشوم. حالا حتی برای تعطیلات هم عذاب وجدان دارم و حتی حس می کنم ضعف اعصاب گرفته ام و قکر می کنم برای درست شدن و ساختن خیلی دیر شده است. با خودم  می گویم: اگر راست می گویی، پس جرا در روزهای امتحان کار نمی کردی و درس نمی خواندی؟ با بی رحمی به خودم حمله می کنم با اینکه می دانم هیچکس نمی توانست در آن شررایط بهتر عمل کند. این روزها قرار بود روزهای جوانی من باشد که با غصه و اضطراب و درد سپری می شوند. از گذر زمان می ترسم و به تولدی که دیگر منتظرش نیستم، بسیار نزدیکم.

کتابی که در حال خوندنش بودم گم شده و این برای کسی که ساعت 1 شب در حالیکه بقیه خوابیدن، نمی‌تونه کتابش رو پیدا کنه، یه فاجعه تمام و کمال محسوب میشه. به جای کتاب خوندن تلگرام رو چک کردم و با یه آشنای قدیمی صحبت کردم. 
من قبلا انقدر خجالتی نبودم اما بعد از طی یه دوره اجتماع گریزی و فرار از صحبت کردن با آدما و مضطرب شدن، الان حتی برای حرف زدن عادی دچار استرس میشم و اذیتم می‌کنه. باید با آدمای بیشتری حرف بزنم اما امکانش فعلا برام فراهم نیست. 

دو روز گذشته پدر و مادرم به یک سفر فوری رفتند و من علی رغم میل باطنی ام، مجبور شدم مادربزرگ نفرت انگیز و خون آشامم رو تحمل کنم. در حالیکه هر بار یکی از نمره های وحشتناکم ثبت می شد و فحش های زشتی از ذهنم می گذشت، مجبور به حفظ ظاهر و لبخند زدن و راضی کردن تمایلات کودکانه یک زن پیر 80 ساله بودم. بالاخره اون دوران عذاب و وحشت به پایان رسید و من تصمیم گرفتم رویه غصه خوردن برای وضعیت دانشگاه رو تغییر بدم چون چندتا نمره و عدد که مستقیما به وضعیت روحی و جسمی من مرتبط بوده، نمی تونه ارزش یک انسان رو تعیین کنه. من باید دست از سرزنش کردن خودم بردارم چون در این حالت فقط دارم رفتار بدی که در گذشته باهام شده رو تکرار می کنم و عامل مهمی مثل افسردگی رو نادیده می گیرم. مطالب جالبی درباره کهن الگو ها یا Archetypes خوندم؛ به نظرم جالب بود هرچند هنوز مطالعاتم کامل نیست و نمی دونم میشه به عنوان یه منبع واقعی بهش نگاه کرد یا نه. اما یه سری چیزا رو برام توجیه کرد و باعث شد با خودم فکر کنم که من نباید بخاطر اینکه مثل دخترهای همسن و سالم رفتار نکردم و نمی کنم ناراحت باشم و سعی کنم خودم رو به زور توی اون چارچوب جا بدم. هرکس ویژگی های شخصیتی و دید متفاوتی نسبت به جهان داره و چیزی به اسم رفتار نرمال دختر/پسر n ساله وجود نداره. به جز این، درباره انتقال دهنده های عصبی و نوروساینس هم چیزای جدیدی یاد گرفتم که توی تصمیمات جدیدم قطعا بهم کمک کرده و خواهد کرد و تشویق شدم که چیزای بیشتری از این پیچیدگی بدونم. کمی حس ناامیدی دارم، همراه با ترس از آینده و یه موضوع جانبی کمی حواسم رو پرت کرده که فکر می کنم برای نتیجه گرفتن و حل درگیری فکری ام باید تا فردا صبر کنم. دیروز و امروز حتی وقتی که توی اینستاگرام گذروندم برام مفید بود و از این بابت خوشحالم. مشخص شد دی اکتیو کردن چند هفته ای، تصمیم خوبی بود :)

پ.ن: دوست دارم به کوبا سفر کنم. 


نمی دانم کحا متنی با این مضمون خواندم که: مردم به یک سردرد معمولی خود بیشتر از خبر مرگ من و شما اهمیت می دهند. شاید همین باید دلیلی شود برای اینکه کمتر از قضاوت شدن بترسیم یا نگران دیدگاه "مردم" باشیم و شاید دلیلی باشد که کمتر احساسات خود را با دیگران به اشتراک بگذاریم.

من وقتایی که ناراحت و سرخورده هستم، یا اتفاق بدی برام افتاده، به جای مراقبت از خودم، بیشتر با خودم لجبازی می کنم؛ مثلا غذاهای بد می خورم، یا از پوستم مراقبت نمی کنم. یه جورایی انگار از خودم انتقام می گیرم. البته دلیلش رو نمی دونم. شاید ته دلم میخوام خودم رو به خاطر حال بدم تنبیه و سرزنش کنم. گاهی وقتا هم توی موقعیت های خوب به خودم اجازه لذت بردن از زندگی رو نمیدم. فکر می کنم بیشتر سختگیری هام بی جاست. البته بهتره بگم توی مسیر درستی نیست چون زندگی با نظم برام خیلی بهتره. 

در حال حاضر بیرون رفتن از خونه برام سخت شده مخصوصا دانشگاه رفتن و انجام دادن کارهام و تحویل دادن کتاب های کتابخونه. دوست دارم زمان متوقف بشه تا من بتونم کمی استراحت کنم. مادرم اصرار داره فرش اتاقی که وسایل من اونجاست رو عوض کنه و من از دیروز دارم مقاومت می کنم چون حوصله جا به جا کردن میز و کتاب و این همه وسایل رو ندارم.


کتابی که در حال خوندنش بودم گم شده و این برای کسی که ساعت 1 شب در حالیکه بقیه خوابیدن، نمی‌تونه کتابش رو پیدا کنه، یه فاجعه تمام و کمال محسوب میشه. به جای کتاب خوندن تلگرام رو چک کردم و با یه آشنای قدیمی صحبت کردم. 

من قبلا انقدر خجالتی نبودم اما بعد از طی یه دوره اجتماع گریزی و فرار از صحبت کردن با آدما و مضطرب شدن، الان حتی برای حرف زدن عادی دچار استرس میشم و اذیتم می‌کنه. باید با آدمای بیشتری حرف بزنم اما امکانش فعلا برام فراهم نیست. 


فهمیده ام که هیچ چیز آسان به دست نمی آید و مهم تر از آن مسیر میانبری برای رسیدن وجود ندارد و اگر هم داشته باشد، در نهایت به پوچی منجر می شود چرا که احساس رضایت از خود را به دنبال نخواهد داشت. کسی را می شناسم که حالا با دانستن اینکه دو هفته بعد کنکور دارد، منظم درس می خواند و از اتاقش بیرون نمی رود و می توانم خودم را مثال بزنم که قصد داشتم یک ویرانی درسی عظیم که در طول سه سال ایجاد شده بود را در دو هفته (و شاید کمتر) درست کنم؛ اما نه تنها درست نشد، بلکه اتفاقات دیگری در خانواده افتاد که به اضطراب و مشکلات پیشین اضافه شد و من با نمره های افتضاح این ترم را تمام کردم و مشروط میشوم. حالا حتی برای تعطیلات هم عذاب وجدان دارم و حتی حس می کنم ضعف اعصاب گرفته ام و قکر می کنم برای درست شدن و ساختن خیلی دیر شده است. با خودم  می گویم: اگر راست می گویی، پس جرا در روزهای امتحان کار نمی کردی و درس نمی خواندی؟ با بی رحمی به خودم حمله می کنم با اینکه می دانم هیچکس نمی توانست در آن شررایط بهتر عمل کند. این روزها قرار بود روزهای جوانی من باشد که با غصه و اضطراب و درد سپری می شوند. از گذر زمان می ترسم و به تولدی که دیگر منتظرش نیستم، بسیار نزدیکم.


درست همون وقتی که فکر می‌کنی اوضاع از این بدتر نمیشه، یه اتفاق دیگه میفته و بهت ثابت میشه که اوضاع همیشه در حال بدتر شدنه و نباید سعی کنی آینده رو پیش بینی کنی‌. و درست همون لحظه ای که کم میاری، همون لحظه ای که میگی بسه، و همه چی رو رها می‌کنی، اونجا آغاز نابودی تو میشه ؛ بعدها هرچقدر حسرت بخوری که ای کاش تسلیم نمیشدم، بازم فایده ای نداره.


تمام زندگی ام را با کسانی گذرانده ام که تحمل دیدن برتری من نسبت به خود را نداشتند، شاید به ظاهر چیزی نمی‌گفتند و موافقت می‌کردند؛ اما رفتار آن‌ها بیانگر چیز دیگری بود. هربار که در کاری موفق شدم، شنیدم: این که چیزی نیست، من هم این کار را انجام داده ام حتی بهتر، فلانی هم. حتی حالا که رشته تحصیلی ام تخصصی است، باز هم از هر فرصتی برای کم و کوچک نشان دادن من و کارهایم، استفاده می‌کنند. بازی حافظه و این بازیگر کیست و. هیچوقت مرا جذب نمی‌کند چون همه می‌دانند حافظه خوبی ندارم و اسامی را نمی‌توانم به یاد بیاورم؛ اما آن‌ها هربار از یادآوری اسم‌ها به خودشان و هوش سرشاری که دارند افتخار می‌کنند و با تاسف بیان می‌کنند که تو چطور نتوانستی این را تشخیص دهی؟

یک ماه گذشته را انگار در میان زمین و آسمان سپری کردم. نه تفریحی داشتم، نه یادگیری، نه کتاب خوب و نه دیدن فیلم و سریال هایی که منتظر پایان امتحانات بودند. امروز اما روز خوبی بود؛ به جز کابوس گریه آوری که دیدم. به هر دستاویزی چنگ زدم تا حال خودم را خوب نگه دارم و فرو نریزم و برای اولین بااار در یک مدت طولانی،قبل از ساعت خواب،تمام کارهای لیستم را به اتمام رسانده ام. این پیشرفت بزرگی برای من محسوب می شود حتی اگر کارها را نیمه کاره رها می کردم( که نکردم). امیدوارم امشب بدون کابوس استراحت کنم و ناامنی ها و ترس هایم کمی در ضمیر ناخودآگاهم بمانند و پایشان به رویاهایم باز نشود.

 بعد از هر طوفان و شکست و اتفاق بدی که توی زندگی میفته، به یه دوره ریکاوری نیازه که ذهن استراحت کنه و بتونه یه کار دیگه رو شروع کنه یا تلخی اون اتفاق کمرنگ تر  بشه. من هیچوقت این دوره رو جدی نمی گرفتم و بیشتر خودم رو تحت فشار میذاشتم. الان نسبت به ماه گذشته تغییر چندانی نکردم و گذشته رو هم پشت سر نذاشتم؛ اما قکر میکنم آماده ام که قدم بعدی رو بردارم. 


گاهی وقتا خوبه که همه امیدت رو از دست بدی. امیدوار بودن خطرناکه. نمی‌ذاره حرکت کنی چون این فکر رو به ذهنت میاره که حتی اگه کاری نکنی، ممکنه اوضاع به طرز معجزه آسایی عوض بشه یا کسی بهت کمک کنه یا مردم رفتارشون رو عوض کنن. در حالی‌که هیچوقت اینطور نیست. امید داشتن چیز مزخرفیه. یادم باشه که دیگه اسیر امید نشم. 


دیشب محاسبه کردم که برای ماه آتی چقدر باید درس بخونم؟ نتیجه این که فقط 7 کتاب شامل 52 فصل و 3400 صفحه رو جدا از برنامه‌ی درسی این ترم باید بخونم، طی 20 روز. تعجب می‌کنم که چطور دیشب امید داشتم که می‌رسم این حجم رو بخونم و تموم کنم. کار خیلییی سختی نیست فقط نیازمند یه برنامه‌ی فشرده است. یه برنامه نصفه و نیمه نوشتم امیدوارم مغزم طاقت همکاری باهام رو داشته باشه. 


در طول این یه هفته به طور کلی فراموش کرده بودم که این‌جا هم می‌شه نوشت!

چقدر عجیب و آزار دهنده. ترجیح می‌دادم الانم می‌تونستم تو کانال بنویسم ولی شاید این قطعی موقت اینترنت،( امیدوارم موقت باشه) بهانه ای شد که وبلاگ دوباره فعال بشه. 


من خیلی واقع بینم و اصلا آدم خوش بینی نیستم. اما می‌خوام برای یه مدت روی نکته ها و ویژگی‌های خوب هرچیزی تمرکز کنم چون تمرکز روی بدی‌ها کمکی بهم نکرده.(درباره زندگی شخصی‌ام حرف می‌زنم) از وضعیتی که الان دارم راضی نیستم؛ اما دارم به ورژن بهتری از خودم تبدیل می‌شم و این روند برام قشنگه.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها