مطالب،وبلاگ ها و انسان های زیادی ممکن است در طول زندگی این قدرت را داشته باشند که به ما انگیزه لازم برای شروع یک کار یا یک انتخاب خاص را بدهند. درست یادم است که در هنگام انتخاب رشته برای دانشگاه، به هر دانشجویی که در محیط مجازی می شناختم پیامی ارسال کردم و درخواست توضیح درباره رشته و راهنمایی کردم. امروز بعد از گذشت تقریبا سه سال از آن روز ها، ناگهان به یاد انگیزه عجیبی که آن زمان داشتم افتادم و دروغ چرا، باز هم دلم برای وضعیت روحی سابقم تنگ شد. اما حالا نمی خواهم درباره آن حرف بزنم. یک ساعت گذشته را صرف خواندن مطالب مهمی کردم که می توانند به من در دوباره راه انداختن موتور تلاشم کمک کنند. تا اینجا من آنقدر ناکامی و شکست تجربه کرده ام که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشم و مدت زمان زیادی هم به خاطر حضور نداشتن در عرصه های رقابت و حس عقب افتادن از بقیه،هدر داده ام و به جان زمین و آسمان غر زده ام. حتی همین حالا هم در معرض عصبانیت هستم چون در همین لحظه کار شخص دیگری، برنامه نیم ساعت آینده من را عوض کرد. اما در ذهن خودم سریعا آن را جایگزین کردم تا جلوی آن حس منفی و بد را بگیرم. چند روز گذشته را در بدترین وضعیت روحی و جسمی سپری کردم اما حالا فرصت جدیدی دارم برای تغییر یک سری چیز ها که در کنترل من هستند. قانون امروزم این است: به گذشته فکر نکن!
از صبح که بیدار شده ام سرعت درس خواندنم، به طور متوسط، یک صفحه در طی 25 دقیقه بوده است و برای جزوه ی 200 صفحه ای باقیمانده،این سرعت بیانگر یک فاجعه است. به شدت به کسانی که یک جمعه معمولی را می گذرانند و امتحانی ندارند غبطه می خورم! اصلا از همان ابتدا باید یک رشته آسان و حفظ کردنی انتخاب می کردم. البته این حرف ها را نباید جدی گرفت چون من رشته ام را دوست دارم و فقط دچار امتحان زدگی شده ام.
دو روز گذشته پدر و مادرم به یک سفر فوری رفتند و من علی رغم میل باطنی ام، مجبور شدم مادربزرگ نفرت انگیز و خون آشامم رو تحمل کنم. در حالیکه هر بار یکی از نمره های وحشتناکم ثبت می شد و فحش های زشتی از ذهنم می گذشت، مجبور به حفظ ظاهر و لبخند زدن و راضی کردن تمایلات کودکانه یک زن پیر 80 ساله بودم. بالاخره اون دوران عذاب و وحشت به پایان رسید و من تصمیم گرفتم رویه غصه خوردن برای وضعیت دانشگاه رو تغییر بدم چون چندتا نمره و عدد که مستقیما به وضعیت روحی و جسمی من مرتبط بوده، نمی تونه ارزش یک انسان رو تعیین کنه. من باید دست از سرزنش کردن خودم بردارم چون در این حالت فقط دارم رفتار بدی که در گذشته باهام شده رو تکرار می کنم و عامل مهمی مثل افسردگی رو نادیده می گیرم. مطالب جالبی درباره کهن الگو ها یا Archetypes خوندم؛ به نظرم جالب بود هرچند هنوز مطالعاتم کامل نیست و نمی دونم میشه به عنوان یه منبع واقعی بهش نگاه کرد یا نه. اما یه سری چیزا رو برام توجیه کرد و باعث شد با خودم فکر کنم که من نباید بخاطر اینکه مثل دخترهای همسن و سالم رفتار نکردم و نمی کنم ناراحت باشم و سعی کنم خودم رو به زور توی اون چارچوب جا بدم. هرکس ویژگی های شخصیتی و دید متفاوتی نسبت به جهان داره و چیزی به اسم رفتار نرمال دختر/پسر n ساله وجود نداره. به جز این، درباره انتقال دهنده های عصبی و نوروساینس هم چیزای جدیدی یاد گرفتم که توی تصمیمات جدیدم قطعا بهم کمک کرده و خواهد کرد و تشویق شدم که چیزای بیشتری از این پیچیدگی بدونم. کمی حس ناامیدی دارم، همراه با ترس از آینده و یه موضوع جانبی کمی حواسم رو پرت کرده که فکر می کنم برای نتیجه گرفتن و حل درگیری فکری ام باید تا فردا صبر کنم. دیروز و امروز حتی وقتی که توی اینستاگرام گذروندم برام مفید بود و از این بابت خوشحالم. مشخص شد دی اکتیو کردن چند هفته ای، تصمیم خوبی بود :)
پ.ن: دوست دارم به کوبا سفر کنم.
من وقتایی که ناراحت و سرخورده هستم، یا اتفاق بدی برام افتاده، به جای مراقبت از خودم، بیشتر با خودم لجبازی می کنم؛ مثلا غذاهای بد می خورم، یا از پوستم مراقبت نمی کنم. یه جورایی انگار از خودم انتقام می گیرم. البته دلیلش رو نمی دونم. شاید ته دلم میخوام خودم رو به خاطر حال بدم تنبیه و سرزنش کنم. گاهی وقتا هم توی موقعیت های خوب به خودم اجازه لذت بردن از زندگی رو نمیدم. فکر می کنم بیشتر سختگیری هام بی جاست. البته بهتره بگم توی مسیر درستی نیست چون زندگی با نظم برام خیلی بهتره.
در حال حاضر بیرون رفتن از خونه برام سخت شده مخصوصا دانشگاه رفتن و انجام دادن کارهام و تحویل دادن کتاب های کتابخونه. دوست دارم زمان متوقف بشه تا من بتونم کمی استراحت کنم. مادرم اصرار داره فرش اتاقی که وسایل من اونجاست رو عوض کنه و من از دیروز دارم مقاومت می کنم چون حوصله جا به جا کردن میز و کتاب و این همه وسایل رو ندارم.
کتابی که در حال خوندنش بودم گم شده و این برای کسی که ساعت 1 شب در حالیکه بقیه خوابیدن، نمیتونه کتابش رو پیدا کنه، یه فاجعه تمام و کمال محسوب میشه. به جای کتاب خوندن تلگرام رو چک کردم و با یه آشنای قدیمی صحبت کردم.
من قبلا انقدر خجالتی نبودم اما بعد از طی یه دوره اجتماع گریزی و فرار از صحبت کردن با آدما و مضطرب شدن، الان حتی برای حرف زدن عادی دچار استرس میشم و اذیتم میکنه. باید با آدمای بیشتری حرف بزنم اما امکانش فعلا برام فراهم نیست.
فهمیده ام که هیچ چیز آسان به دست نمی آید و مهم تر از آن مسیر میانبری برای رسیدن وجود ندارد و اگر هم داشته باشد، در نهایت به پوچی منجر می شود چرا که احساس رضایت از خود را به دنبال نخواهد داشت. کسی را می شناسم که حالا با دانستن اینکه دو هفته بعد کنکور دارد، منظم درس می خواند و از اتاقش بیرون نمی رود و می توانم خودم را مثال بزنم که قصد داشتم یک ویرانی درسی عظیم که در طول سه سال ایجاد شده بود را در دو هفته (و شاید کمتر) درست کنم؛ اما نه تنها درست نشد، بلکه اتفاقات دیگری در خانواده افتاد که به اضطراب و مشکلات پیشین اضافه شد و من با نمره های افتضاح این ترم را تمام کردم و مشروط میشوم. حالا حتی برای تعطیلات هم عذاب وجدان دارم و حتی حس می کنم ضعف اعصاب گرفته ام و قکر می کنم برای درست شدن و ساختن خیلی دیر شده است. با خودم می گویم: اگر راست می گویی، پس جرا در روزهای امتحان کار نمی کردی و درس نمی خواندی؟ با بی رحمی به خودم حمله می کنم با اینکه می دانم هیچکس نمی توانست در آن شررایط بهتر عمل کند. این روزها قرار بود روزهای جوانی من باشد که با غصه و اضطراب و درد سپری می شوند. از گذر زمان می ترسم و به تولدی که دیگر منتظرش نیستم، بسیار نزدیکم.
درست همون وقتی که فکر میکنی اوضاع از این بدتر نمیشه، یه اتفاق دیگه میفته و بهت ثابت میشه که اوضاع همیشه در حال بدتر شدنه و نباید سعی کنی آینده رو پیش بینی کنی. و درست همون لحظه ای که کم میاری، همون لحظه ای که میگی بسه، و همه چی رو رها میکنی، اونجا آغاز نابودی تو میشه ؛ بعدها هرچقدر حسرت بخوری که ای کاش تسلیم نمیشدم، بازم فایده ای نداره.
بعد از هر طوفان و شکست و اتفاق بدی که توی زندگی میفته، به یه دوره ریکاوری نیازه که ذهن استراحت کنه و بتونه یه کار دیگه رو شروع کنه یا تلخی اون اتفاق کمرنگ تر بشه. من هیچوقت این دوره رو جدی نمی گرفتم و بیشتر خودم رو تحت فشار میذاشتم. الان نسبت به ماه گذشته تغییر چندانی نکردم و گذشته رو هم پشت سر نذاشتم؛ اما قکر میکنم آماده ام که قدم بعدی رو بردارم.
گاهی وقتا خوبه که همه امیدت رو از دست بدی. امیدوار بودن خطرناکه. نمیذاره حرکت کنی چون این فکر رو به ذهنت میاره که حتی اگه کاری نکنی، ممکنه اوضاع به طرز معجزه آسایی عوض بشه یا کسی بهت کمک کنه یا مردم رفتارشون رو عوض کنن. در حالیکه هیچوقت اینطور نیست. امید داشتن چیز مزخرفیه. یادم باشه که دیگه اسیر امید نشم.
دیشب محاسبه کردم که برای ماه آتی چقدر باید درس بخونم؟ نتیجه این که فقط 7 کتاب شامل 52 فصل و 3400 صفحه رو جدا از برنامهی درسی این ترم باید بخونم، طی 20 روز. تعجب میکنم که چطور دیشب امید داشتم که میرسم این حجم رو بخونم و تموم کنم. کار خیلییی سختی نیست فقط نیازمند یه برنامهی فشرده است. یه برنامه نصفه و نیمه نوشتم امیدوارم مغزم طاقت همکاری باهام رو داشته باشه.
در طول این یه هفته به طور کلی فراموش کرده بودم که اینجا هم میشه نوشت!
چقدر عجیب و آزار دهنده. ترجیح میدادم الانم میتونستم تو کانال بنویسم ولی شاید این قطعی موقت اینترنت،( امیدوارم موقت باشه) بهانه ای شد که وبلاگ دوباره فعال بشه.
من خیلی واقع بینم و اصلا آدم خوش بینی نیستم. اما میخوام برای یه مدت روی نکته ها و ویژگیهای خوب هرچیزی تمرکز کنم چون تمرکز روی بدیها کمکی بهم نکرده.(درباره زندگی شخصیام حرف میزنم) از وضعیتی که الان دارم راضی نیستم؛ اما دارم به ورژن بهتری از خودم تبدیل میشم و این روند برام قشنگه.
درباره این سایت