در انجام پروژه ام به مشکل خوردم و دست و دلم به کار نمی رود. دوباره دچار افکار مزخرف مقایسه ای شده ام و حس می کنم هر کاری که انجام می دهم و همه هدف هایی که روزگاری در ذهنم داشته ام بیهوده هستند چرا که اگر شخصی از ابتدای کار، منظم و دقیق شروع نکرده باشد، دیگر نمی تواند آن هدف را به سرانجام برساند. مانند دونده ای که 2 دقیقه بعد از سوت آغاز مسابقه شروع به دویدن می کند. اختمالا گرمای هوا و کلافکی و سردرد نیز در این تفکرات دخیل هستند. اما هرچه است موتور انگیزه ام فعلا قصد روشن شدن ندارد و من دارم با نهایت توان از کار فرار می کنم. شاید همه انسان هایی که خودم را با آن ها مقایسه می کنم وقتی به سن من بوده اند همین درگیری ها را داشته اند اما من که به یقین نمی دانم! و چقدر بد است که به همه زندگی شک داشته باشی. فعلا من از یک موضوع مطمئن هستم؛ که او به راستی دوستم دارد و چه حسی بهتر از این اطمینان ممکن است این روز گرم و ملال آور را کمی رنگ زندگی ببخشد؟

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها